صنوبر

ساخت وبلاگ
ساعت نه و نیم صبح چشمهایم را باز کردم و با شنیدن صدای باران و حس خوب خنک بودن هوا تصمیم گرفتم تراژدی غم انگیز جدا شدن از پتو را رها کنم و تا دلم میخواهد بخوابم! یازده بود که دوباره بیدار شدم؛همه ی دوستان صمیمی ام میدانند که بخاطر برنامه نامنظم خواب و نیازم به آرامش موبایلم غالبا روی بیصداست.در نتیجه برای کارهای مهم اس ام اس میدهند که تماس بگیرند یا نه؛ در ابتدایی ترین ساعات اولین روز هفته ام پرسید تا الان خواب بودی؟ بله؛خواب بودم. پرسید چرا؟ -:دیشب تا چاهار بیدار بودم،صبحم دیدم هوا سرد شده ،ترجیح دادم امروز بیشتر بخوابم. گفت واقعا بخاطر اینکه هوا خنک بود و خسته بودی تا الان خوابیدی؟ یک لحظه گفتم نکند مرتکب گناه نابخشودنی ای شده باشم! که گفت:''حالا یه روزی میرسه که این چیزا برات آرزو میشه،بزار ازدواج کنی؛صبح زود پا میشی...سرد و گرم هوا ام یادت میره.انقدر مسئولیت میریزه سرت که هر روز از کله ی سحر بیداری'' خب راستش در جوابش چیز خاصی نگفتم.از خودم هم راضی ام؛اما شما سعی کنید یادتان نرود: مردها میتوانند موجودات مهربان تر و دوستداشتنی تری باشند،اگر اجازه بدهیم. به متاهلین عزیزی که خودشان را صنوبر...ادامه مطلب
ما را در سایت صنوبر دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 4freedom-me بازدید : 65 تاريخ : دوشنبه 15 آذر 1395 ساعت: 3:45

گاهی آدم ها مجبورمان میکنند طوری برخورد کنیم که واقعا درست نیست؛برخوردی که به خاطرش بعدها فکر کنیم شاید بهتر بود سکوت میکردیم،کاش جواب نمیدادیم،یا اصلا کاش بی توجه بودیم و برایمان مهم نمیشد! در واقع آدمها نه چاقو میگذارند زیر گلویمان نه تهدیدمان میکنند، فقط خواسته یا ناخواسته محیط و شرایط را متشنج میکنند برای عصبی شدن ما. کاری میکنند که یک آن بر خلاف میلت رفتار کنی. نشسته ام یواش و منطقی فکر کرده ام که چندبار بهتر بود سکوت میکردم و نکردم؟ جواب سه شد! حالا باید به سهم خودم از سه نفر عذر بخواهم... -: ''معذرت میخوام که نتونستم خودم رو کنترل کنم و جای اینکه من روی محیط تاثیر گذار باشم بر خلاف خواسته ی قلبیم این شرایط بود که به من جهت داد.به سهم خودم عذر میخوام واقعا''  عذرخواهی سخت نیست.هست؟نه؛ اما وقتی بینمان صمیمیت نباشد عذرخواهی میشود سخت ترین کار دنیا؛عذرخواهی از غریبه ها از تمامه نشدنی هایی که گفتند نمیتوانم و توانستم سخت تر است... شاید چون غرور و تکبرم اجازه نمیدهد عذر بخواهم،یا چون هنوز فکر میکنم که حق با من است! دلیل این ناتوانی هر چه که هست...تغییرش خواهم داد اما یک سوال: شما تا ب صنوبر...ادامه مطلب
ما را در سایت صنوبر دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 4freedom-me بازدید : 34 تاريخ : دوشنبه 15 آذر 1395 ساعت: 3:45

صنوبر...
ما را در سایت صنوبر دنبال می کنید

برچسب : اندر احوالات من و اینجانب,اندر احوالات من,اندر احوالات من و مادر شوهرم, نویسنده : 4freedom-me بازدید : 31 تاريخ : دوشنبه 15 آذر 1395 ساعت: 3:44

http://www.cdmusic.ir/%D8%B3%DB%8C%D9%86%D8%A7-%D8%AD%D8%AC%D8%A7%D8%B2%DB%8C-%D9%87%D8%A7%D8%B1%D9%85%D9%88%D9%86%DB%8C.html/

:)

صنوبر...
ما را در سایت صنوبر دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 4freedom-me بازدید : 44 تاريخ : دوشنبه 15 آذر 1395 ساعت: 3:44

نمیدونم چی شد که به سرم زد زودتر از روال عادی (که معلوم نیست توو این دانشگاه با این وضع بی میلی بچه ها نسبت به رشته شون کی بهش میرسیم و اصن توو کاردانی بهش میرسیم یا نه) بگردم و جواب سوالامو خودم پیدا کنم.کلا توو زندگیم هیچوقت ادم منتظر موندن نبودم من! حقیقت اینه که تا حالا توو پیدا کردن جواب درست موفق بودم اما یه موردی هست که هرچی جلوتر میرم بیشتر میخورم به در بسته و کوچه ی بن بست...انگار که هی میرم و میرم و میرم و به مقصد درست نمیرسم!و دوباره مجبورم تنها به مبدا برگردم البته به خودم حق میدم چون این موردم واقعا حیاتی و سخت تر از همیشه ست: فکر کنید چطور میشه به ادمی که خودش رو دوست نداره،سابقه ی خودکشی داشته،مدام توسط ادمها سرزنش شده،در واقع توو شخصیتهای مختلف گمه،هدف خاصی نداره،دچار احساس نفرته و در آنه واحد دلش میخواد صورتتو خط خطی کنه و دو دقیقه بعدش هم خیلی مهربونه،از جنس تو متنفره،فکر میکنه هیچکس بهش علاقه نداره و هیچوقت مورد توجه نبوده کمک کرد؟ نمیدونم کی میتونه بهم کمک کنه...و حتی نمیدونم تا چقدر باید پیش برم و بی هیچ جوابی برگردم! فقط از خدا میخوام بهمون کمک کنه... حقیقتش بخاطر صنوبر...ادامه مطلب
ما را در سایت صنوبر دنبال می کنید

برچسب : v ), نویسنده : 4freedom-me بازدید : 44 تاريخ : دوشنبه 15 آذر 1395 ساعت: 3:44

یکی از مسائلی که آزارم میدهد سطح بسیار محدود آگاهی مردم و ادعای بی حدشان است؛ این در حالی ست که میدانم همه چیزدانی کار هیچ کدام از ما نیست و طالب درک آنچنانی نیستم،فقط دلم میخواست حداقل وقتی از چیزی بی خبریم بپذیریم و مطمئنانه در موردش سخنرانی نکنیم.

ناراحت کننده تر از اینها برایم مسئولیت ناپذیری آدمهاست. مسئله ی توصیف ناپذیری که به قسمت ناهشیار وجود آدمها باز میگردد،همان #ناآگاهی...

صنوبر...
ما را در سایت صنوبر دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 4freedom-me بازدید : 24 تاريخ : دوشنبه 15 آذر 1395 ساعت: 3:44

به خاطر تغییر اولویت های زندگی ام،مدتی است که کمک به سالمندان را کنار گذاشته ام.امروز به طور اتفاقی پیرمردی را دیدم که زیر لب و زمزمه کنان با خودش حرف میزد. نمیدانم تا به حال نسبت به درد کسی بی تفاوت بوده اید یا نه؛اما آدمی از یک جایی به بعد با توجه به شرایطِ خود ممکن است مجبور شود و تصمیم بگیرد مقاوم تر شده و یک چیزهایی را نبیند. منتظر ایستاده بودم که پیرمرد رسید به من.ایستاد و گفت نهار نخورده؛بی عکس العمل من رد شد و رفت.چیزی نداشتم برای گفتن،حتی به ذهنم نرسیده بود که میتوانم برایش چیزی بخرم! قبل از رفتن بخاطر سکوت و سکونی که از من دید گفت ''حرفمو زیر پا گذاشتی''. احتمالا آخرین باری که حرف کسی را برای کمک زیر پا گذاشته بودم در داروخانه بود،مرد زحمتکشی خواست تا از او فلفل سبز بخرم و من به سادگی میتوانستم و نخریدم. یادش هنوز هم با من هست.چرا نخریدم؟چون همه ی مراجعان داروخانه طردش کرده بودند،من هم به تقلید از حرکات گوسفندی،برخوردشان را تکرار کرده بودم و مرد محترمی که دیده بودم به شکل ناامیدانه ای رفته بود. امروز به خیابان اصلی خانه که رسیدم پیرمرد را دیدم.به طور اتفاقی هم مسیر بودیم؟و به صنوبر...ادامه مطلب
ما را در سایت صنوبر دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 4freedom-me بازدید : 31 تاريخ : دوشنبه 15 آذر 1395 ساعت: 3:44

روز اول که دیده بودمش از شدت دود سیگار در کافی نتش شدیدا به سرفه افتادم،گفت دود سیگار؟ با حرکت سر و چهره ای گره خورده گفتم اوهوم. اشاره کرد که در را باز کنند.تشکر کردم و چون از بداخلاقیهایش شنیده بودم به خودم فرصت لبخند ندادم.کارم را راه انداخت و خدافظی کردم.موقع رفتن گفت ''یاعلی!'' دفعه ی دوم که مجبور شدم بروم سراغش باز هم به یاد حرف بچه ها بودم که میگفتند یک جوری است و بداخلاق... . باز هم دود سیگار...عصبانی نگاهش کردم؛انگار که گفته باشم ''فک میکنی فقط خودت بلدی عصبانی بشی؟''. گفت دود سیگار؟گفتم دقیقا... از پشت میز بلند شد و درب را تا ته باز کرد.گفتم بهتره کلا در رو باز بزارید... موقع رفتن گفت ''یاعلی'' امروز که دیدمش گفت من میدونستم میایین!درو باز گذاشته بودم بخاطر بوی سیگار. یاد حرف بچه ها...به زور لبخند زدم؛ گفتم اگه میشه توو اون فایل ''گزارش'' رو پرینت نگیرین.گفت نه!نمیشه. خیلی خنثی نگاهش کردم؛دید خنده دار نبود؛گفت جالب گفتین ''میشه توو اون فایل اونو پرینت نگیرین؟خب چرا نشه!'' یاد حرف بچه ها...چیزی نگفتم. گفت شما رشته تون روانشناسی بود؟گفتم بله. گفت شما که روانشناسی خوندین من چجور صنوبر...ادامه مطلب
ما را در سایت صنوبر دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 4freedom-me بازدید : 27 تاريخ : دوشنبه 15 آذر 1395 ساعت: 3:44

یه نارنگی توو دستش بود؛به همه تعارف کرد و هیچکس نخورد.گفت تو ام نارنگی دوست نداری؟ گفتم دوس دارم ولی الان شکلات خوردم ممنون؛ گفت شکلات به نارنگی چیکار داره؟ گفتم مرسی عزیزم فدای محبتت؛ بازم اصرار کرد. یه لحظه فکر کردم بزار من قبول کنم؛فوقش بی اینکه بفهمه میذارمش کنار و سر به نیستش میکنم.گفتم ''باشه پس فقط یه دونه لطفا''. نارنگی رو داد و خیلی خوشحال شد؛یادم افتاد که میگن یه ذره باکتری برای بدن لازمه،نگاهش کردم و نریختمش دور! ولی حقیقتش... میخواستم بگم اگه دلتون خواست به آدما محبت کنید و داشته هاتون رو تقسیم کنید،خیلی عالیه،خیلی عالیه و خوشحال کننده س ولی کمی بهداشتی تر رفتار کنیم.متشکرم :) صنوبر...ادامه مطلب
ما را در سایت صنوبر دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 4freedom-me بازدید : 30 تاريخ : دوشنبه 15 آذر 1395 ساعت: 3:44

امروز از یکی از آن سه نفری که باید عذرخواهی میکردم عذرخواهی کردم. آنقدرها هم که فکر میکردم سخت نبود؛حداقل اینکه هنوز نمرده ام! رفتم و گفتم ''ببخشید میتونم چند دقیقه وقتتونو بگیرم؟'' پرسید تنها؟ گفتم برای من فرقی نمیکنه،تنها یا توی جمع... گفت باشه. من بودم و او و سه نفر از دوستانش. گفتم من یه عذرخواهی بهتون بدهکارم.گفت شما؟ گفتم ''آره فلان روز توی همین جمع بهم یه چیزی گفتین،چون اون روز عصبی بودم ناخودآگاه خیلی بد جوابتونو دادم.یادتون میاد؟'' گفت ''خانوم فلانی من اصن به دل نگرفتم،شما شخصیت واقعا خوبی داری.باور کن حتی یادمم نمیاد چجوری جوابمو دادی. من ازت معذرت میخوام که توو اون شرایط باهات اونجوری برخورد کردم.شاید اگه من بودم بدتر میکردم...'' گفتم خب بهتره تارف نکنیم؛میدونم که برخورد اونروزم خیلی بد بود ولی واقعا عمدی نبود و وجدانا من باید عذرخواهی میکردم و ممنونم که متقابلا بخشیدین. با اینکه میگفت یادم نمیاد و این حرف ها اما... خوشحال به نظر میرسید، مثل من که از درک و عذرخواهی و تعاریفش خوشحال شدم! به همین سادگی :) صنوبر...ادامه مطلب
ما را در سایت صنوبر دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 4freedom-me بازدید : 31 تاريخ : دوشنبه 15 آذر 1395 ساعت: 3:44